Oon by Ehsan Ziya Lyrics
من عاشقِ اون بودم و اون بهترین دوستم
من بهترین دوستِ اون، اون عاشقِ من بود
و من بدترین دوستِ اون بهترین دوستم بودم
من رفیق اون بودم و اون معشوقهی من بود
اون عاشق من اون صمیمیترین دوستم
من صمیمی ترین دوستش، اون محبوبِ منِ ملعون
دوست من بود و من، عاشق اون بودم
روز به لب دود و شبم بالش اون بودم
چشم به لبخندش، تشنه و دربندش
بوم اون و هنر اون، منم هنرمندش
دوستِ اون بودم و اون عاشق من بود
مفعول منم درد که اون خالقِ من بود
چشم به لبخندم، تشنه و در بندم
نور من و کور من اون بود هنرمندم
یه جوری کشید دستش رو روی پیشونیم
که من شُل شد چارچوبم، پُر شد کاهدونم
من خنگم ، نادونم، از مردن آسودهام
دست هام رو شستم، با آبِ بارونم
دروغ گفت به من، راستش رو میگم
مگه معامله است، نه، رگِ خوابش رو دیدم
گفتم خالی شو این من ،مال تو ، پیشم
بشین برات قصه بگم، دست کشید به ریشم
اگه دلت سایه میخواد، گفتم: درختت میشم
به من زمان بده، بازوهای تابِ تو میشم
گفت: چشم هات رو ببند
رویا؟ نه، خوابِ تو میشم
این دنیا، یا اونیکی، مال تو میشم
سُر خورد، جنگ شد
صُلح شد، صبح
صبح شد و با اَخم و تَخم، تختُ ترک کرد و بعد
رخت و بست و رفت، میگفت: گوشِ من درد میگیره
جَو پر از خشونت، مرد و زن بیوقفه
میکشیدن نعره، تو روی هم، چون جنگه
زندگیشون مبارزه است، با هم که هستن
تحت تاثیر همدیگه انعکاسِ وصلن
صبح شد و بیدار شده گلُی
پف روی صورت و چال گوشه لب و
آب روی تب و تباهی، قی میکنم رُباعی
ابرو به هم ترش میکنن
مشت مشت مشت قرص میخورن
چرا به هم پشت میکنن؟
چرا به هم پشت میکنن؟
راستی، اگر که داشتیم، ما هوای همدیگرو
چجوری میخواستی، بپری از پنجرهی اتاق خوابت پایین؟
تو داشتی تنهام میذاشتی
راستی، چه آهنربایی
شُل مثل قلّادهات، تو آزادی
می رقصه تو ساتنِ لباس خواب، نور
قاب دور میشه ریز، میشنیدنم این رو ماه
میگفت به مهتاب
من بهترین دوستِ اون، اون عاشقِ من بود
و من بدترین دوستِ اون بهترین دوستم بودم
من رفیق اون بودم و اون معشوقهی من بود
اون عاشق من اون صمیمیترین دوستم
من صمیمی ترین دوستش، اون محبوبِ منِ ملعون
دوست من بود و من، عاشق اون بودم
روز به لب دود و شبم بالش اون بودم
چشم به لبخندش، تشنه و دربندش
بوم اون و هنر اون، منم هنرمندش
دوستِ اون بودم و اون عاشق من بود
مفعول منم درد که اون خالقِ من بود
چشم به لبخندم، تشنه و در بندم
نور من و کور من اون بود هنرمندم
یه جوری کشید دستش رو روی پیشونیم
که من شُل شد چارچوبم، پُر شد کاهدونم
من خنگم ، نادونم، از مردن آسودهام
دست هام رو شستم، با آبِ بارونم
دروغ گفت به من، راستش رو میگم
مگه معامله است، نه، رگِ خوابش رو دیدم
گفتم خالی شو این من ،مال تو ، پیشم
بشین برات قصه بگم، دست کشید به ریشم
اگه دلت سایه میخواد، گفتم: درختت میشم
به من زمان بده، بازوهای تابِ تو میشم
گفت: چشم هات رو ببند
رویا؟ نه، خوابِ تو میشم
این دنیا، یا اونیکی، مال تو میشم
سُر خورد، جنگ شد
صُلح شد، صبح
صبح شد و با اَخم و تَخم، تختُ ترک کرد و بعد
رخت و بست و رفت، میگفت: گوشِ من درد میگیره
جَو پر از خشونت، مرد و زن بیوقفه
میکشیدن نعره، تو روی هم، چون جنگه
زندگیشون مبارزه است، با هم که هستن
تحت تاثیر همدیگه انعکاسِ وصلن
صبح شد و بیدار شده گلُی
پف روی صورت و چال گوشه لب و
آب روی تب و تباهی، قی میکنم رُباعی
ابرو به هم ترش میکنن
مشت مشت مشت قرص میخورن
چرا به هم پشت میکنن؟
چرا به هم پشت میکنن؟
راستی، اگر که داشتیم، ما هوای همدیگرو
چجوری میخواستی، بپری از پنجرهی اتاق خوابت پایین؟
تو داشتی تنهام میذاشتی
راستی، چه آهنربایی
شُل مثل قلّادهات، تو آزادی
می رقصه تو ساتنِ لباس خواب، نور
قاب دور میشه ریز، میشنیدنم این رو ماه
میگفت به مهتاب